عشاق هر شهری مظهری دارد
هیچ دقت کرده اید که مظهر عشق در تهران چندی ست گم شده است؟
شاید در هیاهوی دود و موج حادثه ها غرق شده
و شاید سرنوشت تمام آوارگان جهان او را نیز در خود گرفته و در گوشه ای دور ناشنانس و بی نشان رخت از خاک بر بسته است؟
آن زن سرخ پوش را می گویم که سالها بود در همه ی فصول حدود میدان فردوسی می دیدیمش که می آمد و می رفت و چون همه ی عاشقان سرباخته و تن رها رده مضحکه ی کودکان و بی سراپایان بود
یاقوت نامش بود
نشنانی نداشت اما
در حوالی میدان فردوسی می پلکید
زندگی ش در بقچه ای جا می گرفت،آن هم سرخ که بر دوش می کشید
لاک پشتی گرفتار آمده در آبگیری را می مانست
می گفتند دل به مهر جوانی بسته
بر سر قرار آمده با لباسی سرخ که نشانه ی او با معشوق بوده است
اما او نیامده و این عاشق سرگردان سالهاست همانجا مانده است
هر دم خود را می آراید،گویی الان از راه می رسد
این افسانه است و این طبیعت بشر
که ناشناخته ها را در هاله ای از افسانه می نهد
راستی مگر همه ی افسانه ها این چنین ساخته نشده اند؟
تاکنون کسی از خود پرسیده،رومئو و ژولیت،لیلی و مجنون،وامق و عذرا،بوده اند یا نه؟
چه بسا افسانه ها زیبایند چون واقعیت ندارند
واقعیت هرگز به زیبایی افسانه نبوده است
پ . ن می گویند فرشته شعر بسیار زیبای شهر خالی را برای این بانوی سرخ پوش خوانده است
پ . ن در صورت تمایل می توانید گفتگوی مسعود بهنود با این بانوی سرخ پوش را اینجا بشنوید
عشق تنها واقعیتی است که همیشه زیبا ست… دوست داشتن – حتی بی آنکه دوست داشته شویم!- زیبا ست
ممنون با بت این پست زیبا
خوشحال م که خوش تون اومد صفای دوست عزیز
افتخار دادی و متشــــــکرم