Feeds:
Posts
Comments

Posts Tagged ‘رمان’

وقتی 6 ساله بودم اولین شعرم را سرودم.شعری بی وزن و قافیه در توصیف طبیعت(حالا که به آن فکر می کنم خنده ام می گیرد) منتظر ماندم تا پدرم به خانه برگردد،نزدیکی های ظهر بود که برگشت. به طرفش دویدم،در آغوش کشیدمش و درباره ی شعر و احساس جدیدم صحبت کردم،از من خواست شعرم را برایش بخوانم . خوشحال شد و تشویقم کرد. چند سال بعد ،کلاس سوم ابتدایی بودم که به این نتیجه رسیدم شعرگفتن وظیفه ای نیست که بر عهده من گذاشته اند!(از بچگی فکر می کردم که هر انسانی دارای یک رسالتی است که برای آن رسالت به زمین فرستاده شده،در غیر این صورت چه دلیلی دارد که من،جای خواهرم نیستم یا خواهرم جای من نیست یا این که هیچ کدام از ماها نمی توانیم جای همدیگر باشیم یا تجربه های هم را درک کنیم؟!). فکر می کردم که باید نویسنده شوم. آری،نویسندگی رسالتی است که بر آن مبعوث شدم! به این ترتیب شروع به خواندن کتاب کردم ،کتاب هایی که بزرگتر از رده سنی من بود. اوایل خیلی کم می فهمیدم تا این که کم کم عادت کردم،ذهنم رشد کردو قادر به درک اندیشه نویسنده ها شدم. در دوران راهنمایی تصمیم گرفتم که نوشتن را شروع کردم. دست به قلم شدم،خیلی به خودم امیدوار بودم. سوم راهنمایی بودم که اولین رمانم را نوشتم.اول دست نوشته هایم را به خواهرم نشان دادم،خوشش آمد.اشکالاتی هم گرفت که اصلاح کردم. کتاب را پس از اصلاح و ویرایش در جعبه ای گذاشتم.نمی خواستم آن را به کس دیگری نشان دهم.از نظر خودم رمان نوشتن برایم زود بود.اصرار خواهرم برای نشان دادن کتاب به یک ناشر بی نتیجه بود. می ترسیدم که کتاب با انتقاد زیادی از سوی ناشر روبه رو شود.البته بیشتر از این می ترسیدم که کتاب مورد توجه شان قرار نگیرد.با خودم می گفتم این تجربه ای است برای نوشته های بعدی،اما خوب این طور نشد!
دوران دبیرستان این شوق و ذوق فقط به خواندن رمان های جدید محدود شد. آشنایی با اثر نویسندگان دیگر و خواندن آثارشان برای من تجربه ای ارزشمند بود.تا چشم باز کردم دیدم که نوبت کنکور رسیده و باید به فکر چاره بود. خودم دوست داشتم ادبیات بخوانم اما خواهرم می گفت که ادبیات را می شود کنار دیگر رشته ها ادامه داد،دلم می خواست حرفش را باور کنم اما می دانستم که جدایی از دنیای ادبیات به این آسانی نیست،به اصرار خانواده و به احترام به خواسته پدرم رشته پزشکی را انتخاب کردم. حالا که چند سال از آن دوران می گذرد،احساس پشیمانی نمی کنم ،خوشحال هم نیستم،به نظر من رفتن به دنبال آرزوهای شخصی اولی تر بر هر چیز است! هنوز هم فکر می کنم باید بنویسم، مبادا نوشتن از یادم برود،مبادا فراموش کنم که روزی می نوشتم! کودک سرگشته وجودم هنوز بر این باور است که رسالتم نوشتن است و من نیز عنان خیال را در اختیارش می گذارم تا شاید زمانی برسد که شاهد اقبال را در آغوش کشد.آری،دنیای من این است ،شاید روزی برسد که اولویت ها را واگذارم و در پی خواسته های دل و آرزوهای دیرینم سفر جدیدی را آغاز کنم.

پ . ن داستان زندگی م نیست داستان بانوی پزشکی ه که مدت هاست دنبال ش می گردم و متاسفانه این انتخابات لعنتی 88 همه مون را یه جورایی از هم دور کرد …. ب امید روزی ک پیداش کنم

Read Full Post »