گاهی بی آنکه فکر کنی می نویسی
گاهی بی انکه دوست داشته باشی دوست داشته می شوی
گاهی بی آنکه بخواهی خدا را انتخاب کنی تو را انتخاب می کند
گاهی آنقدر پوچ،بی معنی می شوی که حتی تکان های لنز دوربین ت هم چیزی برای گیر انداختن ندارند
این گاه ها ساده می آیند و ساده می گذرند تو می مانی و یک جرف نا گفته حرفی که بعد کاش و کاش و کاش ها را می زاید
گاهی می نشینی شب تا صبج قران می خوانی یا منتطر یک شنبه ای هستی که تو را به یک کلیسای از جنس چوب و آهن بکشاند
گاهی آنقدر سجده می کنی بر سنگی که نمی تواند حتی خودش را تکان دهد
گاهی نشینی و یک دل سیر با خودت درد دل می کنی ور می وری و ته ماجرا همیشه سیگار، آه، حسرت ، و…و…و…
اما گاهی می شود لرزید سرد شد و بی محبت مهربان شد
گاهی می شود نه زبان داشت و نه سیاه یا سفید بود، نه لازم است عطر هوس ناک بزنی ونه آرایش حشری کننده داشته باشی گاهی می توان مرز دید هارا از یک حط باسن و رنگ شورت بالاتر کشید بزرگی و کوچکی پستان هارا حس نکرد و قرمزی لبی را…
گاهی حتی می شود به آغوش کشید بی آنکه زنی لابه لای اندیشه هایت تو را به اوج شهوت برساند…
گاهی حتی بی هیچ وجودی می شود ساده، شاد، بی ریا، و پاک زیست، بی خطی از دکتر مهندس خوش تیپ جذاب، مایه دار یا بالای شهری…
گاهی می توان ساده و صادقانه با لذت زندگی کرد…
اعترافات یک عیاش
October 29, 2013 by gajamoo2
Leave a comment