نقاب می زنی، می خندی
نگاه می کنی بی آنکه حرفی برای کسی داشته باشی
گلو مسدود از بغض های یک عمر و چشم ها پشت پلک هایت نعره ای برای باریدن را مخفی می کنند
حال و هوای مردن است درون اتاق
یک قدم زیر باران شاید آرزوی روزهای جوانیت باشد
به دنبال کسی تا واژه ای برایش معنی کنی
همه آروزهایت از قامت یک مفلوج کوتاهتر گشته و تو مشغول زومه مادری هستی که سر سجاده نفرین ت می کند تا اسیر خاک شوی تا دیگر نه با محمد کاری داشته باشی نه با قرآن
و فضای اتاق که با صدای یک نت از سال های خیلی دور خاکستر می شود
گریه می کنی سکوت می شکند و محکوم به بدتر بودنی
دست های خالی از هر محبت ی و نگاهی که شاید هرگز به یک محبت میهمان نگشته است
کلمه به کلمه سطر به سطر تو یک رانده شده از انسان ها، تنها بی واژه بی هیچ اعتراضی در انتظار ملک الموت به افق خیره گشته ای
و من مبهوت در نذرهایی که برای شفایم به امام زاده ولایت مان ریخته می شود
Archive for the ‘اعترافات یک عیاش’ Category
حال و هوای مردن است درون اتاق
Posted in اجتماعی, اعترافات یک عیاش, خودمونی, tagged قامت, قران, ملک الموت, محمد, مردن, نفرین, امام زاده, اسیر on November 1, 2013| 1 Comment »
بهشت را به تار موی تو نخواهم داد
Posted in اعترافات یک عیاش, خودمونی, زمزمه های عاشقانه, tagged ملودی, مشروب, آغوش, بهشت, بغل, تلخ, شاهین on October 31, 2013| 3 Comments »
سیاه و سفید، من و تو ، چه خط صافی…
چه خط بی پایانی…
نه تو به من می رسی نه من به تو
نه این خطها می شکنند،
بگذار تلخ بنوشیم
بگذار بلای تو را بخرم
بگذار…
من تمام می شوم تو تمام می شوی و این زندگی پایانیست بی انتها…
گوش کن،یه شعر یک ملودی یک خط التماس…
صورت تو بهترین تابلوی این زندگیست، و جدای شعریست بی فرار …
من از رو نمی روم و نمی توانم
تلخی دوریت با من است مثل یک شعر تلخ از شاهین
مثل…
مثل من مثل تو مثل تلخیه یک پک مشروب مثل یک پک سیگار نا آشنا مثل تلخی اولین مشروب…
و من هنوز دوستت دارم….
بی انتها…
چه جمله های تلخی چه برگ چروکیده بی خط صافی…
چقدر پشیمانم…
بیا من را این من بی همه چیز را بغل کن، به آغوش بکش،مگر چند باز زنده ام…
بیا وطنم را به من بده…
من را به من بده…
بیا مرا به آغوش بکش…
من از هر گناهی می گذرم به من چه که آخر دنیا چه می شود، اگر یک بار دیگر متولد شوم باز هم تورا دوست خواهم داشت…
بهشت را به تار موی تو نخواهم داد…
بیا عشق بی وفای من بیا که بی تو نمی شود…
اعترافات یک عیاش
Posted in اجتماعی, اعترافات یک عیاش, عکس, tagged قرآن, هوس, کلیسا, پستان, آغوش, باسن, شورت, عیاش, عطر on October 29, 2013| Leave a Comment »
گاهی بی آنکه فکر کنی می نویسی
گاهی بی انکه دوست داشته باشی دوست داشته می شوی
گاهی بی آنکه بخواهی خدا را انتخاب کنی تو را انتخاب می کند
گاهی آنقدر پوچ،بی معنی می شوی که حتی تکان های لنز دوربین ت هم چیزی برای گیر انداختن ندارند
این گاه ها ساده می آیند و ساده می گذرند تو می مانی و یک جرف نا گفته حرفی که بعد کاش و کاش و کاش ها را می زاید
گاهی می نشینی شب تا صبج قران می خوانی یا منتطر یک شنبه ای هستی که تو را به یک کلیسای از جنس چوب و آهن بکشاند
گاهی آنقدر سجده می کنی بر سنگی که نمی تواند حتی خودش را تکان دهد
گاهی نشینی و یک دل سیر با خودت درد دل می کنی ور می وری و ته ماجرا همیشه سیگار، آه، حسرت ، و…و…و…
اما گاهی می شود لرزید سرد شد و بی محبت مهربان شد
گاهی می شود نه زبان داشت و نه سیاه یا سفید بود، نه لازم است عطر هوس ناک بزنی ونه آرایش حشری کننده داشته باشی گاهی می توان مرز دید هارا از یک حط باسن و رنگ شورت بالاتر کشید بزرگی و کوچکی پستان هارا حس نکرد و قرمزی لبی را…
گاهی حتی می شود به آغوش کشید بی آنکه زنی لابه لای اندیشه هایت تو را به اوج شهوت برساند…
گاهی حتی بی هیچ وجودی می شود ساده، شاد، بی ریا، و پاک زیست، بی خطی از دکتر مهندس خوش تیپ جذاب، مایه دار یا بالای شهری…
گاهی می توان ساده و صادقانه با لذت زندگی کرد…